، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

عمری با پسرم

به نام هستی بخش


تقدیم به تنها فرزندم                        تنها بهانه و امید زندگیم

 

 

 

 

 

صــــدرای عزیزتر از جانم

 

 

 

 

گل پسر



عاشقانه دوستت دارم واز خدای مهربان خواستارم که لیاقت مادری نعمتی همچون تورا داشته باشم. 

 


 

قلبقلبقلب


« آفرینش کودک »

 

هفتمین روز آفرینش به پایان رسیده بود

آب وگل وخاک

شب وستاره ومهتاب

آبی آسمان وآرام آب

تابستان و طراوت و ترانه

پاییز و پرستو و پروانه

زمستان وسرما وبرف

جملگی ؛از ذهن خداوند تراوش یافته و به دنیا آمدند .

خداوند کسی را میخواست که از این سفره های نعمت ها بهره گیرد .

اشرف مخلوقات !

کسی که بهانه ی حضور تمام این زیبایی ها بود .

وبدین سان ؛

مرد را آفرید !

چند مهتاب گذشت ...

خداوند وقتی تنهایی مرد را دید ،به فکر افتاد همراه و همسفر و همسری برای او بیافریند .

وبدین سان ؛

زن را آفرید !

تنهایی مرد سرشار از شهد شوق دلمشغولی شد .

دیگر؛

شبهایش شبهای تنهایی وروزهایش سرریز از سوز سرمای بی کسی نبود.

مرد ؛ شباهنگام همه ی دسترنج خویش را با یک بغل بنفشه وگندم وعشق نثار همسرش می کرد .

و بدین سان لبخندی لطیف بر لبان خداوند نشست !

روز ها وماه ها گذشت ...

اما پنداری چیزی در زندگی نخستین زوج خلقت کم بود .

زن مثل همیشه به تنهایی در مزرعه به گردش پرداخت نگاهش به لانه کبوتران افتاد .

کبوتر ماده ای را دید که دانه های یافته را با عشقی ژرف در دهان جوجه هایش می نهد وکبوتر نر از ساقه های گندم آشیا ن استوار می ساخت .

خدایا این چیست ؟

چقدر زیباست !!

پنداری همان کبوتر است اما اندکی کوچک تر !

چه خوب بود اگر ما هم چنیین موجودی داشتیم !

یک انسان کامل اما کوچک !

با دستانی کوچک وظریف

ونگاهی گرم وخواستی!

اشک پایش را از گلیم چشم زن بیرون کشید و بر گونه هایش لغزید .

خدایا می شود ما هم چنین عزیزی داشته باشیم ؟!

وخداوند که همیشه اشک بندگانش را لبیک می گفت.

پگاه فرا رسید ...

خداوند فرشتگان را فرا خواند وگفت :

می خواهم برای انسان این نخستین زوج ،موجودی بیافرینم .موجودی مانند آن کبوتران ...

فرشتگان شعفناک وناشکیب از خداوند پرسیدند نامش چیست ؟

خداوند لختی اندیشید .گفت :

نامش...  نامش ...

آری نامش با ؛

ک ؛آغاز می شود

تا؛

ک   کوچ تنایی شان گردد.

و    وام دارشان کند به زندگی .

د    دیدار عشق را معنا باشد .

ک   کبوتر آشیانه شان گردد.

کـــودک !

آری    کودک !

«از کتاب لطفا پدر ومادر خوبی باشید.»       

 

لبخندلبخند

لبخندلبخند

 

 پسرم به یاد داشته باش 

 

 

«لحظه ها خاطره اند ، زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست .»

 

اگر چنین باشی همیشه بر آنی لحظه های زیبا ،‌خاطره های زیبا ودر نهایت زندگی زیبایی بیافرینی .

 

 

 

صدرای عزیزم

 

یا چنان نمای که هستی ،یا چنان باش که می نمایی .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلاااااام پسرم

سلاااااااااااااااام عزززززززززززززیزم    خوبی پسر نازم ؟؟؟ تنها بهونه زندگی مامان    دلمممممممم برات تنـــــــــــــــــــــگ شده بود  ببخش غیبت خیلی طولانی داشتم و ننوشتم نمیگم وقت نکردم چون اگر می خواستم وقت ش رو می تونستم پیدا کنم اما خب .... گوشتو بیار ....    فقط به صدرا میگم .... جلوتر، نزدیک تر .... دلیل هاش رو یا توی وبلاگت رمز دار برات می نویسم یا یه جایی می نویسم و میزارم که فقط  خاله زینب و بابا میدونن اونجا کجاست !!!!!!!   اول این که نمی تونم عکساتو بزارم چون گوشیم خرابه ... .تازه از مشهد اومدیم و حسابی بهت خوش گذشت حالا خاطرات مشهد رو برات می نویسم که بدونی چقدر آقااا بود...
14 مهر 1393

بدون عنوان

سلااااام پسر عزیزم .خوبی مامان .کم کاری مامانو ببخش و به پای بی توجهی من نزار فقط کمی زمان به مامان بده دوباره شروع می کنم  می نویسم برات فعلا حکایت مامان اینه: خسته     اززندگی از این همه تکرارخسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام دلگیرم از خموشی تقویم روی میز از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام با خویش در ستیزم و از دوست در گریز از حال من مپرس که بسیار خسته ام. این شعر رو خیلی دوست دارم عزیزم .امیدوارم همیشه تو زندگیت قوی باشی دعای مامان همیشه همراهته.     ...
5 دی 1392

سلام

سلااااااااام گل پسرم .جقدر دلم تنگ شده که برات بنویسم .عزیز دلم .بوووووووووووووس .                                                                                               ...
7 آذر 1392

عید فطر

مهمانی خوبی بود ،کاش او هم بگوید : مهمان خوبی بود.   ... همیشه لحظه خداحافظی ،صاحبخونه دم در ایستاده وبه مهمونش لبخند میزنه لبخند خدا گوارایتان .   پسرعزیزم عیدت مبارک هرچند که امشب پیش مامان نیستی وخیلی دلم برات تنگ شده واولین سفرت رو با پدرت  ،بدون مامان می خوای تجربه کنی .امیدوارم سفر خوب وبی خطری داشته باشی .بازم عیدت مبارک.   به همه دوستای مهربونم عید رو از صمیم قلبم تبریک میگم و امیدوارم عیدی خوبی از خدا بگیرید. عیدتون مبارک       ...
17 مرداد 1392

ماندگار باش

سلااااااااام جون مامان .سلام عشقم .امیدم ودروت بگردم دلم برات تنگ شده بود گل پسرم وببخش که نتونستم خیلی بنویسم ازناحیه دو تا زانو آسیب شدیدی دیدم و نمی تونستم برات بنویسم ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی  . عزیز دلم می خوام برات یه جمله زیبا یی رو دیدم وخیلی برام زیبا بود رو بنویسم ار مامان به یاد گار داشته باش.   آدمیان به لبخندی که بر لب ها می نشانند؛ به احساس خوبی که بر جا می نهند ؛ و به دردی که می کاهند ،ماندگارند ....                               &...
11 مرداد 1392

خاله سارا

پسرم دوست داشتنی ام خاله سارا برات حرف هایی داره که دوست دارم تو این پست برات بذارمشون.                                                                                              &nb...
27 تير 1392

لحظه هایی با پسرم

سلام جونم ، عشقم پسرم نازم چند تا از کارای با مزه ات رو که خیلی نیاز به توضیح ندارن رو عکسش رو برات میذارم ،اولیش عکس دفتر نقاشیت جدیدت که خیلی خودت دوست داشتی !!! ببینیم این دفتر نقاشی جدید صدراست!!!!   اینم عکس ماشین که شازده روی پاش کشیده ،خیلی قشنگ عــــــزیزم!!! اینم یه ماشین دیگه است !!! ولی فرقش رو با ماشین قبلی نمیدونم چیه ؟ شما نگاه کنید شاید متوجه شدین!!!   خوب شازده پسرم یه روزم منو صدا کردی گفتی بیا ببین هواپیما درست کردم منم آمدم دیدم کلی ذوق کردم . اینم از هواپیمامون!!! به به !!! چه هواپیمایی خیلی خوشگلی عزیزم     اولین شب ماه رمضان و اولین سفره افطارمون ...
24 تير 1392

جمله جدید صدرا

سلام گل مامان خوبی پسر نازم ،عزیزم امروز یه جمله گفتی !!! بهتر از اول تعریف کنم اومدی گفتی مامان آب بده ،منم رفتم تو آشپزخونه برای پسرم آب آوردم وقتی لیوان آب رو دادم دستت حسابی گریه و زاری را انداختی !!!! هچی ازت می پرسیدم چی شده جز گریه و وسطش  که جملات نا مفهومی می گفتی ،چیزی متوجه نشدم بعد از بک ربع گریه کردن وتلاش مامان برای ساکت شدن گل پسر گفتم خوب مامان حالا بگو چی شده ؟ گفتی میگم آبش بیاد بالا !!!!!! من بی نوا هم منظورت رو متوجه نشدم بعد ار کلی فکر کردن فهمیدم که منظورت اینه که لیوان آب رو پر کن!!!! بله این از صدرای ما وحرف زدنش !!!!   الهی قربونت برم .خیلی دوستت دارم .     مامان های مهربون عک...
23 تير 1392