، تا این لحظه: 13 سال و 27 روز سن داره

عمری با پسرم

چی بگم از شازده پسر!!!!!!!

1392/3/31 3:26
نویسنده : مامانی
390 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم ،سلام خوشگل مامان

 

                                                                                                               

خیلی وقت که می خوام این پست رو بذارم اما فرصت نمی شد تا امشب .چی بگم از دست شما شازده پسر توی خرداد بود که برات نوشتم بابا رفته بود سفر روزش رو خوب یادمه پنج شنبه بعد از ظهر ساعت نزدیک چهار بود من رفتم اتاقم رو مرتب کنم که شما پست سرم امدی و گفتی می خوام پیش مامان باچم !! گفتم باشه بیا پیش مامان ، من برگشتم تخت رو مرتب کنم دیدم شما کنار من ایستادی حتی یک لحظه هم طول نکشید که صدای بلندی اومد برگشتم دیدم صدرا افتاده وآینه بزرگ میز آرایش هم افتاد روت شکست نفهیدم چطوری شیشه رو از روی صورتت برداشتم منتظر صحنه وحشتناکی بودم اما خدا رو شکر دیدم سر وصورتت سالم بلندت کردم دیدم از پات خون میره ،خون زیادی از پات می رفت وشما جیغ می کشیدی خون میاد ،خون اون وسط می گفتی به بابا بجو چسب بیاره !!! گفتم پسرم عزیزم بابا نیست خودم برات چسب میارم داد می زدی نخوام ،نخوام عمو احمد بجو چسب بیاره !!!!کلافه

ای خدا !!! !حالا عمو احمد از کجا پیدا کنم خلاصه با کلی حرف زدن موفق شدیم شازده پسر رو از خر شیطون بیاریم پایین دیدم خون پات بند نمیاد دستم رو گرفتم وحسابی پات رو فشار دادم دوتا شیشه کو چولو از پات امد بیرون ولی نمیدونی چه حالی داشتم اون لحظه خیلی برام سخت بو که صدرای عزیزم این همه درد بکشه گریهدل شکسته اما به خاطر خودت تحمل کردم ده دقیقه که گذشت دیدم خون پات کمتر شده اما بتد نمیاد گفتم صدرا جون بریم دکتر گفتی آله !! زنگ زدم آژانس و رفتیم اونجا خیلی گریه می کردی یا بابا می خواستی یا عمو احمد دکتر برای این که ببینه بریدگی چقدر عمیقه عکس انداخت البته عکس انداختن شما هم پروژه ای بو د طولانی با کلی عزیزم و جونم راضی نشدی آخر دکتر اومد مامان بی نوا رو دعوا کرد البته فیلمش بودتا شازده عکس انداخت . بعدم دکتر گفت بریدگی عمیق اما خدا رحمتون کرده پانسمان کرد واومدیم خونه حالا رسیدیم خونه با اون زبون قشنگت میگی من اتادم مامان گفت خدا مرگم برای من تو ضیح میدی اون لحظه من چی گفتم عزیــــــزم ماچ.

جای سختش این جا بود که نباید راه می رفتی وحسابی بهونه می گرفتی وهر یک ساعت یک بار دوباره یاد ایام می کردی وبابا وعمو احمد می خواستی نیشخند با هر جوری بود تا شب سر کردیم که خاله سارا زنگ زد و فهمید چی شد اومد دنبال مون و بردیمت سو هانک اونجا آرام تر شدی و حالت بهتر شد. خدا رو شکر مامانی به خیر گذشت ولی دعا می کنم دیگه این اتفا ق ها نه تنها برای تو برای هیچ بچه نار دیگه ای نیافته.الهی آمین.

گل پسر

 

این شازده فکر می کنه قله فتح کرده !!!!چشمک

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان علی اکبر
31 خرداد 92 8:06
سلام عزیزم وای خدا بهش رحم کرد.از دست این بچه های فضول...باز خدا رو شکر که بدتر از این نشد. اتفاقا چند وقت پیش همین اتفاق برا پسر عموم که از علی اکبر کوچیکتره افتاد اما اون صورتش پاره شد. مامانی خصوصی
سلاله
1 تیر 92 17:41
الهی آمین



مرسی سلاله جون که به ما لطف می کنید سر می زنید.

خاله زینب
5 تیر 92 18:37
آره خاله جون کاملا اون روز رو یادمه ایشالله دیگه هیچ وقت تکرار نشه



ایشاالله خاله جون برای هیچ بچه ای پیش نیاد.